واکاوی یک رویا

گربه همه عمرخویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت

یکّه بودنم...بستگی نداشتن به دوستانی خوب...شعله گکی در خود بودن...سرفروبردن درلاک خویش وبی دوست زندگی کردن ـ مگر مهدی که همه جا وجای همه برایم دوست بوده و هست ـ و ژرفنای سکوت ونارسایی کلام، پیوسته بهانه هایم بوده اند برای گریز...گریز از جمع. تا امروز که ناگزیر زبانم بند می آید و صدایم بر نمی آید.و تلّی ازسیاهی و خاموشی در جانم انباشته شده است.اکنون مانده ام و حسرت ایامی که سپری شدند بی دوست... منت دار همه دوستانی هستم که سرشارم کردند از احساساتی متفاوت و به یادماندنی.

دیشب چنین در احوال وروزگارم تامل میکردم که خواب هوشیاری ازسرم ربود...وکابوسی دهشتناک به جایش نهاد.

شهد این پندار که دوستانی چنین خوب و نازنین پیدا کرده ام آمیخته در رویایی تلخ ...معجونی از افکاری پریشان برایم ساخت که امروز دستم را به قلم بردم.هرچند از محتوای این کابوس که بیابانی برهوت بود وناتوانی ِبزرگ ِمن... سخنی نمی گویم اما تردید ندارم، پیامش این بود که علی رغم میلم نتوانستم در برابر آنهمه خوبی دوستانم کمترین کاری کرده باشم. پیامش این بود که دوستان، بسیاری از لحظات را با بزرگواری خودشان تحمل کردند.

پی نوشت: جای محسن و ایرن.آرش وسامان. احسان و رویا.حامد وموناهیشکی.مرتضی و رضافتوحی عزیز خیلی خیلی خالی بود.