سیگاری

باتلاق تقدیر بی ترحم در پیش و

 دشنام پدران خسته در پشت ...       (احمد شاملو)  


من با مادرم زندگی می کنم و تنها مشکلی که دارم اینه که سیگار رو باید بیرون از خونه بکشم. اولین سیگار روزانه برای هر سیگاری خیلی عزیزه. و من اولین نخ سیگارم رو دم در می کشم و غالبا روزهام، با دیدن پسربچه منگلی که روبروی ما زندگی می کنن شروع میشه. با اون گوش های برگشته و صورت گرد و لپ های متورم، نگاهم می کنه و لبخند می زنه. اوایل من دل و دماغ این رو نداشتم که به پاسخ لبخندش سری تکان دهم، یا لب و لوچه ام را کج کنم تا او خوشش بیباید. خیره نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که چند سالشه. شاید پاتزده سال. اما هیچ وقت نمیشه سن آنها را فهمید. انگار همیشه بچه اند. تا اینکه کم کم با هم دوست شدیم. هر روز می آمد کنارم می نشست و بدون هیچ کلامی، کلی به هم نگاه رد و بدل می کردیم و لبخند. خیلی خوشش می آمد از اینکه دود سیگار را حلقه ای کنم و بیرون بفرستم ار ریه هام. تا اینکه یک روز سیگار را از من گرفت و پک محکمی زد. حسابی به سرفه افتاد و هر دو خندیدیم.

چند روز بعد دیدم از سوپری سر کوچه مان بسته ای سیگار گرفته و ... ناباورانه دیدم سیگار می کشد. گویی سالهای سال سیگاری ست. احساسم گنگ و مبهم بود. نمی دانم می بایست نگرانش می شدم یا . . .

اما چند لحظه بعد که دیدم طفل معصوم را پدرش زیر مشت و لگد گرفته ، احساسم راروشنتر از قبل درک می کردم و پشیمان بودم از اینکه خلوت خانه و زندگی شان را آشوب کرده ام. احساس گناه.

نظرات 23 + ارسال نظر
رضا فتوحی جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

نفرین مادران بی حوصله در گوش
و هیچ از امید و فردا در مشت...

کرگدن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ

چه عرض کنم والا ...
نه میشه گفت تو مقصری
نه میشه گفت بی تقصیری !
در کل خیلی چیز مهمی نیست چون شاید برای زندگی یکنواخت اون بچچه همین سیگار کشیدنه و کتک خوردنه هم تنوع و تکون قشنگی باشه ...

آقا دیشب خیلی جاتون خالی بود ...

فریق جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 ب.ظ http://owl-snowy.blogspot.com/

به نظرم قبل از اینکه سیگاریش کنی، بهتر بود یادش می‌دادی که چطور دور از چشم پدر و مادرش سیگار بکشه
اما خب،
معلومه که این بیچاره به عشق شما سیگاری شده، اگه چند روز صبح بری جلو در و جلو چشم اون، یه پک به سیگارت بزنی بعد زیر پات له‌ش کنی، اون وقت اون بچه هم دیگه نمی‌کشه، چون عشقش‌، یعنی شما، از سیگار بدش اومده!
اگر هم نمی‌خوای ترک کنه و مثل من فکر می‌کنی سیگار چیز خوبیه، بهتره بیشتر تشویقش کنی، فقط یادش بده زرنگ‌تر باشه

کیامهر جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://www.javgiriat.blogsky.com/

یادم باشه نزدیک خونه شما خونه نگیریم
آقا زدی بچه مردم رو سیگاری کردی بعد میگی احساسم گنگ و مبهم بود ؟

جدا از شوخی
من هم با دیدن چنین چیزی احساس گناه می کردم

مرسی رولی جان
جاتون خالی بود دیشب

کرگدن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ

آقا این وسواستون توی لینک کردن و کامنت گذاشتن ما رو هلاک کرده !

نیما جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام .
خیلی سخته که برای پک اول لحظه شماری کرد اما در مورد این پسرک باید بگم که کلا معلوم نیست خاطره ی قشنگی باشه برای آینده اش یا نه ! اما خوشحالم که غم دنیا را زود فراموش میکنند این انسان ها!

مهدی پژوم جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ب.ظ http://mahdipejom.blogfa.com

سلام رول...
حکایت را حس زدم. خوب که نگفتی...
از صبح تا حالا منتظر بودم که آپدیت کنی. خیلی لذت بردم رفیق...

محسن محمدپور شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://bluepenn.blogsky.com

دوست ندارم از هیچ نوشته ای هیچ نتیجه ای بگیرم یا قضاوت کنم...اخلاقی یا غیر اخلاقی ..
دوست داشتم پستت رو رولی
تصویرهاش کاملن برام مجسم بود...
هیچ چیز کم یا زیادی نداشت نوشتت..اندازه و میزون بود..
اینکه اول پست هات یه شعری میذاری عالیه...
ایده خیلی خوبیه...خیلی...

دکولته بانو شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ

سلام رولی عزیزم...چقدر دیشب جات خالی بود...دلم تنگ شده بود برات...ایشالله به زودی ببینیم همو...و شرمنده ام که چند تا پستو نخونده بودم...و خوشحالم که انقدر مطلب داشتم که یه جا ازت بخونم...راستش من وبلاگهای زیادی نمی شناسم...یعنی از حدود سی چهل تا تجاوز نمی کنه ... و بیشتر وبلاگهای دوستامه که می خونم...و واقعا خوشحالم که تو وبلاگ زدی و کار متفاوتی می کنی...یعنی نه شعره نه داستانه که محدود بشه نوشته هات...نه روزمرگی...می دونی؟...اینکه تو در مورد یه چیزی انقدر موشکافانه می نویسی...منو سرشار لذت می کنه و هی دوست دارم بیشتر و بیشتر بخونمت...اصلا هم تعارف نمی کنم...البته حتما خودت بهتر می دونی که چقدر خوب می نویسی...نوشتنت یه مدل خاصیه...زبان خودتو پیدا کردی...و از جایی که شروع می کنی...حدس زدن پایانش خیلی سخته...و این لذتمو بیشتر می کنه...

دکولته بانو شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ق.ظ

احساس گناهتم به جا نیست...چون اون بالاخره هر جائی ممکن بود سیگارو ببینه...و امتحانش کنه...تو حالت کلی هم حتی بچه هام باید خیلی چیزا رو خودشون تجربه کنن و حالا با تشخیص خودشون یا دعواها و کتک های پدر مادرا به یه نتیجه ای برسن...

دکولته بانو شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

خوشم میاد از این سیگار کشیدنا که می نویسی...

هیشکی! شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ق.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام عزیز..
خوبی شما؟ چقد پنج شمبه جاتون خالی بود...دلمون براتون تنگیده خب .

هیشکی! شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ق.ظ http://hishkii.blogsky.com

چرا احساس گناه ؟ به نظرم بچهه خودش پایه ی سیگار بوده از اول..
حالا چه سریع سیر تکاملی رو طی کرده ! کتک؟

شلغم شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ http://1shalgham.wordpress.com

خوب در نقش رفیق ناباب ظاهر شدی
و خودت رو زدی به اون راه

گاه خرد شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ب.ظ http://gahekherad.wordpress.com

خب نباید سیگار میدادی دش اگه رفیقش شده بودی. رفیق ناباب

دندانپزشک فهیم شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ http://1ddsfahim.wordpress.com

سلام
این طرح آغز کردن پست با شعری از شاملو جالبه.
خودت چجوری سیگاری شدی؟نکنه خودت هم سیگاری شدنت تقصیر همسایه ناباب بوده.

el2ra2 شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:36 ب.ظ http://www.setareyesiah.mihanblog.com

شما هم چه تجربیات جالبی دارید . . .
در خمره ی هیچ عطاری پیدا نمی شود . . .


امان از رفیق ناباب . . .

A ز R ه H ر A اZ یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ http://www.zafa.blogsky.com


بیچاره
از سیگار بدم میاد
بوش حالمو به هم می زنه
تو دانشگاهم هر کی دورو برم سیگار بکشه بلند بلند سرفه می کنم

لیلی سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://myrose.persianblog.ir/

خیلی بدی

کرگدن پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

علیک قربانتان گردیم !

رضا فتوحی جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ق.ظ

خدا بد نده!
جویای احوال هستیم...

فرزانه شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

چقدر دلم به حال اون بجه سوخت:(

مکافات سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://www.kalame.blogsky.com

fسلام چه بی رحم برای کودکی که مبتلا به سندروم داون(منگلیسم) است چرا این لذت کوچک را دریغ کرد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد