شب امتحان

معین زله شده بود از اینکه هر شب و هر روز باید شاهد جر و بحث بابا و مامان باشه. اشک تو چشم هاش جمع شده بود. پتو رو کشید روی سرش و سعی کرد صدای هق هق گریه ش بلندتر نشه. اما مهسا بیدار شده بود.

مهسا: داداشی الان خدا بیداره؟

معین: مگه نگفتم بگیر بخواب؟

خشونت کلامش و صدای معصومانه مهسا دلش را لرزاند. پشیمون شد از دعوایی که سر شبی باهاش کرده بود. البته همه ماجرا همین نبود. معین برگه امتحانش را هم باید نشان پدر می داد. ریاضی –صفر- و این به شدت می ترساندش. از طرفی امتحان فردا هم که مطمئن بود نمره نمیاره. صدای دعوای مامان و بابا کم تر شده بود. با خودش گفت ای خدا میشه این آخرین دعوای مامان و بابایی باشه؟

"مادر در را باز کرد و با ورودش دریایی از نور داخل اتاق شد." آمد بالای سر بچه ها. مهسا را بوسید و پتو را کشید تا روی سینه اش. برگشت و در را بست. معین خواب و بیدار بود. آخرین جمله های دعوا را هم شنید.

صدای پدر: فقط یه ماموریت کاریه. باور کن.

صدای مادر: باور می کنم. اما خودمم باهات میام. اشکالی داره؟  

صدای پدر: اگه تنها بودم اشکالی نداشت. اما دو تا از بچه های اداره هم هستن.

معین دیگه چیزی نشنید. در عالم رویا به این فکر می کرد که آیا مامان با بابا میره جیرفت یا نه.  

پدر ساعت چهار صبح بیدار می شود. خیلی بی سر و صدا لباس هایش را به تن می کند و از خانه بیرون می زند. پشت ماشین اداره که می نشیند ناگهان درنگ می کند... اما لحظه ای بعد تصمیمش را می گیرد. استارت می زند و حرکت می کند.

بم. پنج دی ماه هشتاد ودو. ساعتی پیش از زلزله.


نظرات 25 + ارسال نظر
*pegi شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:01 ق.ظ http://pegasus-gh.blogsky.com

پس آخرین دعوا بود...

فرزانه شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

حس معین خیلی قابل درک بود. کاش پدر و مادرها میدونستن که حتی دعواهای بی اهمیتشون چی به سر بچه ها میاره

رضا فتوحی شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ق.ظ

شعر شاملو چی شد؟

مهتاب شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ق.ظ http://shab00ne.blogfa.com/

منم اولش که دیدم شعر نداره فکر کردم مثلا چیز جز داستان نوشتی!
چقدر فکر اومد تو سرم!

مهدی پژوم شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://mahdipejom.blogfa.com

سلام رول...
مادر رد را باز کرد و با ورودش دریایی از نور داخل اتاق شد
این را نفهمیدم هیچ...
به قول شاملو: و این سخن چه قدیمی ست....

پوریا پژوم شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.aftabparast.blogsky.com

جالب بود رولی خان

قلمتون خیلی روونه

فریق یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ http://owl-snowy.blogsky.com/

ببخش اینو میگم رولی
اما راستش به نظرم موضوع خیلی کلیشه‌ای بود. نثر هم همینطور
امیدوارم نوشته‌هات بهتر و بهتر بشه

دکولته بانو دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام...چقدر تلخ...و اینکه چرا مهدی گفته هیچ نفهمیدم؟...یعنی تابیدن نور بیرون به اتاقو نفهمیده یا مشکل داره با این جمله؟...
خوشم اومد...مرسی...
خیلی مزه داد اومدنتون...بازم بیا...باشه؟...مراقب خودتم باش...دستت بهتره؟...

هیشکی! دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام عزیز..
ارادتمندیم.

کرگدن دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

اون قسمتی رو که مهدی گفته نفهمیدم دوس داشتم !
ولی در کل دوسش نداشتم راستش ...
دروغ چرا تا قبر آ آ آ !

فریق شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ق.ظ http://owl-snowy.blogsky.com

شنبه شد و چیزی ننوشتی رفیق

ehsan javanmard شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ http://1379.blogsky.com

سلام رووووووووووول
دو سه تا دو سه تا با هم می خونم
هنوز عادت نکردم به تایپ آدرس وبلاگت
خیلی البته نیستم تو نت
به هر حال سوژه ت از نظر من کلیشه ای نبود
آخرین دعوا سوژه تو بود به نظرم
نه لحظات قبل از زلزله
اما به نظرم بیشتر باید پرداخت می کردیش تا ضربه نهایی قوی تر باشه
مثلا مسأله جیرفت رو باید بیشتر بهش می پرداختی و حساس تر و بحرانی تر نشونش میدادی.
باید ذهن رو کاملا به سمتی می بردی که با خوندن
بم . دی ماه هشتاد و دو ....
نفس خواننده حبس بشه
خوشحالم که می نویسی و منتظرم که روز به روز بهتر بنویسی
همچنان ایمان دارم که تو می تونی

رضا فتوحی شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

هفته پیش می خواستم اینجا این کامنت رو بگذارم و یه پیش بینی کنم گفتم خوبیت نداره! حالا که محقق شده می گم:
قرار بود جمعه ها بنویسی:
جمعه اول: ۰۰:۰۳
جمعه دوم: ۰۳:۲۰
جمعه سوم: ۱۶:۱۳
جمعه چهارم: ۱۹:۵۱
جمعه پنجم: ۱۷:۵۷
جمعه ششم: ۲۰:۰۹
جمعه هفتم: ۲۲:۰۵
جمعه هشتم: ۲۳:۳۳
و جمعه نهم: !!!!!!!!

آفتاب پرست شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ب.ظ http://www.aftabparast.blogsky.com

نیستید ها رولی خان ؟

مهدی پژوم شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ http://mahdipejom.blogfa.com

سلام رول...
دیشب چند باری آمدم و ننوشته بودی. امروز امیدوارتر آمدم. باز هم ننوشتی...
الکریم اذا وعد وفا...

هیشکی! یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام عزیز..
کجایین شما؟ دلمون تنگیده چه را نمی نویسید ؟

دکولته بانو سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ

سلام تنبل...امیدوارم لا به لای داستان هات ... مثل پست های اولت هم بنویسی...خوشحالم که دستتو باز کردی...

el2ra2 یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:42 ب.ظ

کماکان منتظر آپیدنتان هستیم.......

دکولته بانو یکشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:07 ب.ظ

سلام دائم التنبل !...بگو آخه شما با اومدنتون گذاشتید!؟...

کرگدن یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ب.ظ

حاجی یه تکون !

رضا فتوحی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ

سلام
جدایی نادر از سیمین رو دیدم!
خیلی موقع ها که تلاقی سلسه رفتارهای اخلاقی، نتایج دلازاری می ساخت یاد تو می افتادم که دلمشغولی مشابهی داری!
فکر می کردم اینجا چند سطری در باره این فیلم بنویسی...

دکولته بانو شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

کووووووفت ! ... یه بار دیگه وبتو باز کنم این شب امتحانو ببینم ... همین شب امتحان مجازی رو بر سر نازنینت می کوبانی ام !

سمیرا دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

وای از زلزله بم...وای از جدایی.....داستان قشنگی بود

هیشـــکی ! پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ق.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام عزیز..
میشه از این شب امتحان بیای بیرون بابا یه پست جدیدی چیزی؟ دلمون تنگ شده خب

هیشـــکی ! شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:37 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد