شهر اموات

باری

دل

در این برهوت

دیگرگونه چشم اندازی می طلبد.    (احمد شاملو)

 

برای پیدا کردن "سال های سگی"ِ یوسا  همه این شهر لعنتی رو زیر پا گذاشته بودم. یاد کتاب فروشیِ کنار پاساژ ملت افتادم. تو شهر ما کتاب فروشی (کتاب های مذهبی) تا دلتون بخواد هست،  اما کسی که کتاب درست و حسابی بفروشه به تعداد انگشت های یک دست هم نمی رسه. شاید سه یا چهار تا. وقتی رسیدم بسته بود. اما چراغ های روشن و رویت رمان یوسا از پشت ویترین مغازه وسوسه ام کرد کمی منتظر بمانم.  نگاهم به پیرمردی افتاد که گوشه پیاده رو نشسته بود. تعدادی انگشتر رو از یک نخ ضخیم عبور داده و دور گردنش انداخته بود و سگلرز می زند. ازصورت چهار گوش، ریش چند روزه و شیار های پیشانی اش چنین بر می آمد که از این زندگی خیلی رنج می برد.

سیگاری گیراندم و خیره شدم به عنوان کتاب ها. نمی دونم چی شد یاد یکی از بستگان افتادم که وصیت کرده بود وقتی مرد، جنازه اش را بیاورند قم به خاک بسپارند. رو کردم سمت پیرمرد. با خودم فکر می کردم  چه عشق ها و چه روزهای طلایی که شاید نداشته همین مرد تکیده ای که اکنون اینجاست و این گونه زیست می کند ... و اکنون زندگی در نظرش چه حقیر و دردناک و تهی شده است.

برف هایی که هنوز گوشه و کنار خیابان مانده بود سوزِ سرما رو بیشتر می کرد. با خودم فکر کردم آخه کی پیدا میشه که تو این سرما به فکر خریدن انگشتر بیافته که این پیرمرد بیچاره به انتظارش نشسته. دلم براش سوخت.

من هیچ وقت به هیچ گدایی کمک نمی کنم و فکر می کنم اگه کسی بهشون پول نده و نهایتا بمیرن، هم برای خودشون بهتره و هم برای دیگران. همیشه شهرهای مذهبی از جمله موهبت هایی که شامل حالشان می شود وفور گدایان ِ سمج و پیگیر است  ... اما این یکی فرق می کرد. او فروشنده ای دوره گرد بود، نه یک گدا.  واز طرفی اصلا نتوانستم خودم را متقاعد کنم به خریدن یک انگشتر. یکی اینکه انگشتر جنبه مذهبی داره. دوم اینکه اون پیرمرد همه جنس هاش بنجل بود. (یعنی نمی شد خرید و مثلا هدیه داد به کسی) سوم و از همه مهمتر اینکه حیفم می اومد پولی رو که بابت خرید کتاب داشتم جای دیگه ای خرج کنم.

بالاخره یک اسکناس پونصدی از جیبم درآوردم. رفتم طرفش. بدون اینکه نگاهش کنم پول رو گرفتم طرفش. فهمیدم داره نگام می کنه. مدتی در سکوت نگاهم کرد ... چشمم که به چشمش افتاد ترسیدم. راستش رو بخواید تو نگاهش جسارتی بود که آدم رو مرعوب می کرد.

 با تندی و پرخاش گفت: چی می خوای؟ جا خوردم. دستپاچه شده بودم. گفتم: این پول مال شماس؟ این جا افتاده بود.

نظرات 16 + ارسال نظر
شلغم جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ب.ظ http://1shalgham.wordpress.com

بعضیا ندارن
فقیرن
بدبختن
ولی اگه بخوای بهشون کمک کنی هم از صدتا فحش براشون بدتره
سیستم شون اینجوریه
خدا چه جوابی اون دنیا برای عذابهایی که به اینا داده داره
و چه جوری محاکمه شون می کنه؟

مهدی پژوم جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ http://mahdipejom.blogfa.com

سلام رفیق...
حکایتی بود. حکایتی ست....
من هم این شکل پیرها را که می بین ام به همین قفکرها فرو می روم...

کیامهر شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ http://www.javgiriat.blogsky.com/

خیلی خوب بود رولی
خودم را تصور کردم در این وضعیت و احتمالا اگر جای تو بودم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسید که به او بگویم

آخر کتاب رو خریدید یا نه ؟

نیما شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com


سلام
شرایط خاصی بود . واقعا آدم در مقابل عظمت برخی افراد کم میاره . واقعا کار سختی ست بعضی وقتها ، اینگونه کمک کردن !

جوجه کلاغ شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ http://jujekalaagh.blogfa.com

سلااااااااااااااام.
زبانم قاصره از گفتن هر حرفی درباره ی این اتفاق...
فقط اینکه دعا میکنم که خدای مهربونم کمک کن به تمام بنده هات... ما جز تو کسی رو نداریم.
سبز باشی و عاشق.

فرزانه شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

تلخی که تو دیدن این آدمها هست خیلی خیلی آزاردهنده هست.

رضا فتوحی شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ق.ظ

این پیرمردها برای من آینه ی فردایم اند...
ساعت های در احوالشان دقیق شده ام و به چشمانشان زل زده ام.
گاه به بهانه ای هم کلامشان بوده ام.
دردشان فقر نیست
دردشان فراموش شدن است
بی اهمیت شدن است
نداشتن همراه و همسفر است
....

مهتاب شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ http://shab00ne.blogfa.com/

خیلی خیلی جالب بود.دقیقا میتونم عکس العملت رو بفهمم..منم یه بار اینکارو کردم ولی خب به مغزم نرسید بگم که افتاده بود اینجا .!ایشالله دفعه ی بعد!چی شد که اینقدر مذهب گریز شدی؟

عاطفه شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

وای چه موقعیت بدی!
در ضمن سلام..

el2ra2 یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ب.ظ http://www.setareyesiah.mihanblog.com

مناعت طبع برخی تا حدی است که در فاجعه ترین شرایط . . .

جالب بود
حتما در تجربه ی مشابه کمکم خواهد کرد
یک دنیا ممنون . . .

هیشکی! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام عزیز..
من هلاک این جور پیر مردهام دلم میخواد برم بشینم کنارشون دستمو بزنم زیر چونم و ساعتها بهشون زل بزنم و به حرفای پر مغزو تجربه های تلخ و شیرینشون گوش کنم.

منم اگه جای شما جامی خوردمو همینو بهش میگفتم..

کرگدن دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

این پستتو خیلی دوس داشتم رولی
بنظرم تا حالا بهترینشون بوده البته با سلیقه من ...

مکث دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ http://maks1359.blogsky.com

سلام رولی... آخرین پاراگراف و اخرین خط به تنهایی می تونه یک فیلم باشه...

هیشکی! چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

من دلی نوشتن و عامیانه نوشتنتو بیشتر دوس دارم..

لیلی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 ب.ظ http://myrose.persianblog.ir/

خوب خودتون رو جمو جور کردین من بودم سوتی میشدم

نسکافه جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ب.ظ http://www.nescafeh.mihanblog.com

جالب مینویسید لحن رواییه جالبی دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد