و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لبریز می کند. (احمد شاملو)
در رمان خانواده تیبو (کتاب سوم) نکته ای است که من آن را قتل اخلاقی پدر می نامم. تیبویِ پدر به شدت بیمار است و همه پزشکان متفق القول هستند که این پیرمرد هفتاد ساله همین روزها خواهد مرد. پسر کوچک تیبو ،ژاک، از برادر بزرگ تر (که دانشجوی پزشکی است و اسمش را به یاد نمی آورم) درخواست می کند که با تزریق مرفین مانع درد کشیدن پدر شود. برادرش توضیح می دهد که مشکل دقیقا همین جاست. ورود مرفین به بدن بیمار (به علل پزشکی) سبب مرگش خواهد شد.
قتل، تزریق مرفین و آرامش ابدی برای پدر، یا نشستن و دیدن ِ ادامه زندگی به شدت نکبت بار و دردناک او؟ من و شما اگر بودیم چه می کردیم؟ هر کاری که انجام بدهیم مطمئنا بعد از مدتی تردید به دل مان راه می یابد و انبوهی از پرسشهای بی پاسخ.
او پدرش را می کشد و این عمل به نظر من اخلاقی ترین و شجاعانه ترین تصمیم ممکن بود. تصمیمی که من هم در چنین شرایطی می گرفتم.
پی نوشت1: به صراحت می گویم، برای آنکه کسل کننده نباشم و ملال آور، پس هر هفته روزهای جمعه یک پست می نویسم.
2: رسانه ها ، بزرگ ترها و اجتماع مذهبی ما آنقدر در باب سعادت و فضیلت، درستکاری و عقوبت، دینداری و آخرت و چه و چه و چه ... داد سخن داده اند که اشباع شده ایم از همه گونه اخلاقیات و البته گاهی هم همه اینها را بدیهی و مسلم فرض می کنیم. من می خواهم دمی درنگ کنم و به ارزش هایی از این دست نگاهی دوباره داشته باشم.
3: هر چه بگویم از زندگی روزمره خواهد بود و از درافتادن در ورطه غامض فلسفه تا حد ممکن اجتناب خواهم کرد. چرا که سرو کار فلسفه با خرد است و تکیه بنیادین من بر غریزه.
این قصه ای که گفتی منو یاد سکانسای اول یه فیلم ترکیه ای میندازه که توو نوجونی م دیدم ... اصل قضیه یکیه دیگه ... فقط تو توی یه کتاب درست درمون خوندی ش و من توی یه فیلم چیپ با بازی امراه !
چه توفیر رولی عزیزم ؟ ... هوم ؟!
اگر من بودم اینکار رو نمیکردم. و میگذاشتم پدرم درد بکشد تا اینکه بکشمش، نه به این دلیل که با اخلاقیات اجتماعی همراستا باشم و برای زندگی پدرم اهمیت زیادی قائل باشم، بلکه به این دلیل که ممکن بود با اینکار احساس گناه بر من غلبه کند. ترجیح میدهم پدرم درد بکشد تا خودم احساس گناه داشته باشم و این یعنی برای احساس خودم بیشتر از درد کشیدن پدر ارزش قائلم. به نظر من جدای از اخلاقیات اجتماعی کسی نمیتواند بگوید که چیدرست است و چی غلط. مثلا همین تزریق و کشتن پدر به نظر من در راستای اخلاقیاتی است که به ما میگوید پدر از ارزش والایی برخوردار است و ما باید احساس خودمان را برای او قربانی کنیم و اینگونه رفتار ما، با کشتن پدر، میشود رفتاری کاملاً اخلاقی و منطبق با اخلاقیات اجتماعی...
- به نظر من روش خیلی خوبی برای نوشتن انتخاب کردی. امیدوارم همچنان ادامه بدهی و این خیلی عالیه
- دیگه اینکه یاد پیپ کشیدنهات بخیر، شنیدم الان سیگار میکشی
سلام رولی عزیز
اینکه زمان مشخصی از هفته رو برای نوشتن و به روز شدن انتخاب کنی خیلی عالیه
در مورد پستت
نمی دونم چی بگم
اگر من بودم احتمالا مورفین تزریق نمی کردم
من هم با فریق هم عقیده ام
عذاب وجدان رهایم نمی کرد تا آخر عمر
ضمن اینکه امیدوار بودم که پدر زنده بماند
سلام
میبینم که.... سه شنبه به خدمتت میرسم ....رولی.
ولی من واقعا نمیدونم کدومو انتخاب میکردم. اما احتمال انتخاب گزینه نکشتن برام بیشتره هر چند دلایلی علاوه بر دلیل فریق هم دارم اما اصلی ترین دلیل من هم همون قضیه عذاب وجدانه. ولی کاملا احتمال میدم شاید اگر توی موقعیت قرار بگیرم کاری رو تو میکنی رو بکنم. به نظر من انتخاب هر کدوم از این راه ها بیش از اون که به موضع یا مواضع اخلاقی فرد بستگی داشته باشه به نوع رابطه اش با پدر و روند رابطه شون با هم ربط داره. بیشتر از اون که اخلاق دست اندرکار باشه احساس دست اند کاره، یا شاید بشه گفت اخلاق به معنی انتخاب یکی از این راه ها بر اساس احساس بنا میشه. به نظر میاد این قتل باید پیش از اون در درون آدم و احساس خود آدم اتفاق افتاده باشه. در واقع به نظر میاد اعلام موضع بدون بودن در اون وضعیت یه جورایی فقط اعلام وضعیت احساسی خود آدم نسبت به آدم مقابله که در اینجا «پدر» است. اگر این نقش رو عوض کنی به احتمال زیاد مواضع اخلاقی هم عوض میشه، اما تصمیم نهایی در موقعیت گرفته میشه.
سلام عزیز..من اگه بودم مرفین تزریق نمی کردم اگر این کارو انجام میدادم اون وخت تا آخر عمر زجر می کشیدم ..این چه غلطی بود که کردم!
سلام
رولی اینکه تصمیم داری منظم بنویسی خیلی خوبه اما به نظرم وبلاگی که روزانه update شه لطف دیگه ای داره!
سلام رفیق...
پخته، متین و روان نوشته ای. دست مریزاد.
درباره مفهوم بعدا با هم به تفصیل سخن خواهیم گفت.
نوشتن ات پایدار یار قدیمی...
سلام رولی عزیز...خب...این موضوعی که نوشتی...دقیقا مهم ترین دغدغه و تردیدیه که ذهنم همیشه مشغولشه و متاسفانه مذهب و جامعه مون خیلی عالی عمل کردن به وظیفشون در قبال من ... و خیلی متاسفم که هیچ وقت نمی تونم به یه تصمیم منطقی تو چشم خودم برسم...
خوشحالم که می نویسی...و خوشحال تر می شم که بخونمت...البته به نظر من می تونی طولانی تر هم بنویسی...من یکی که خیلی ذوق می کنم با خوندنت...
در ضمن سبک نوشتنت هم محشره...خوشم میاد...با لحن خودت می خونم...آروم و شمرده و متین...
یک روزی توی زندگیمان مجبور شدیم انتخاب کنیم....نسبت به چیزی که نوشتید این انتخاب انتخابِ ساده ای بود....پدرم قبل از فوت روزها و شبهای سختی رو گذروند.یکی از اون شب ها دکتر های اورژانس از ما خواستن تصمیم بگیریم از گردن پدرم برای تزریق سرم رگ بگیرن یا نه....و من و مادر و خواهرم مستاصل به هم نگاه کردیم و نتونستیم حرفی بزنیم.... در آخر نیازی هم نشد....چون پدر خیلی زود تر از این حرفا مرد....ولی وقتی این پست رو خوندم به یاد آوردم که تصمیم گیری حتی برای پایان دادن به رنج آدم ها هم به این آسونی نیست
سلام قربان
انتخاب ساده ای نیست ! از یه طرف پدری را باید دید که همه ی عمرش تلاشش این بوده که تو را به خوبی رهنمون سازد و از سوی دیگر باید به نظاره ی خوره ی مرگ در جسم جانش نگاه کرد که همانند موریانه از درون او را میخورد !
پسر عمویی داشتم که به دست چند نامرد و برای سرقی ماشینش به ضربات چاقو تن داده بود . پس از اینکه از کما بیرون آمد فقط درد را احساس میکردو سرما و گرما ! مادر پیرش نمیتوانست پسرش را به سوی دنیای دیگر بدرقه کند . هشت سال زجر فرزند را دید و خود هم مثل شمع سوخت تا از آخر فرشته ی مرگ سراق خانه ی آنها هم آمد ! روز تلخی بود وقتی که سر قبر عزیزش میگفت : ببخش که هشت سال بخاطر ترس خودم ، تو رو زجر دادم عزیز مادر !
اما اگر اکنون هم از من سوال کنید که آیا مورفین را تزریق میکنم یا نه ؟ باید بگویم سخت است ! احساسات آدمی را به زانو در می آورد !
نمی دونم من اگه توی این موقعیت باشم چیکار می کنم. اما فکر می کنم کاری رو می کنم که کمترین درد رو برام داشته باشه توی اون لحظه و کمترین عذاب وجدان در آینده. یعنی اینکه احتمالن منم تزریق می کردم تا تموم شه این درد و رنج. مگه عمر زیادی نکرده؟ مگه دوسش نداریم؟ بهترین کار همینه.
خوب و رون می نویسی و موضوع نوشتنت هم عالیه. منتظرم به شدت.
همیشه راه آسانی وجود دارد
قلمتان را دوست دارم
و سلیقه تان را ( از روی جنس نوشته ها) . . .
من همیشه به معجزع اعتقاد داشته ام . . .